راز پنهانــ قسمت دو

خب،بپر ادامه. 

 

از دستای زبری که داشتن معلوم بود که مرد هستن. 

 گفتم:شما ها کی هستین؟

-به تو چه

گفتم:بذارین برم. مگه مرض دارید که مردم آزاری میکنید؟ولم کنید عوضی های آشغال!

-زیادی زبونت درازه،اما من قیچیش میکنم. خوب گوش کن.لال میشی و میای بریم یا با گلوله کارت رو یه سره کنم؟

گفتم:تا نگید که کی هستید من هیچ جایی نمیام!

-ببین جقله،ما برای بابات کار میکنیم و اون باهات یه کار کوچولو داره. 

دنیا روی سرم خراب شد. نمی‌دونستم که چی کنم. اگر منو با خودشون میبردن یا منو شکنجه میدادن یا منو می‌کشتن. باید سریع یه فکری میکردم. 

-زود باش زبون دراز!راه بیفت !

من:به همین خیال بــاشــــ. 

اول یه لگد محکم به زانوی یکیشون زدم. 

-اه!سگ هار! بگیرش مایک!

+الان میگیرم. بیا اینجا کودن!به نفع خودته!

من:کودن جد و آبادته!بیا منو بگیر وحشی!

منو اومد گرفت. منم یه گاز محکم از دستش گرفتم. پرت شد روی زمین. گفت:از گُرگ هم وحشی تره!کثافت!خدا ازت نگذره که دستم رو زخم کردی!

من:بای بای گودزیلا ها!

هوا تاریک شده بود. منم سریع سمت خونه راه افتادم.بعد شام که مامانم رفت خوابید من وسیله هام رو جمع کردم. چندتا ساندویچ ژامبون با پنیر هم برداشتم. 

رفتم بیرون. فکر کردم موبایلی چیزی همراهم باشه بهتره. موبایلم رو برداشتم و رفتم. یادم افتاد که چراغ قوه برنداشتم. دوباره رفتم و برگشتم. این دفعه یادم افتاد که باطری نیاوردم.رفتم و آوردم. نفسم بند رفته بود. گفتم:به نظرم خونمون آسانسور داشت بهتر نبود؟

پنی-چرا بود. 

همه آماده بودن. راه افتادیم و رفتیم. همینجور داشتیم می‌رفتیم که صدای پاهای سنگینی رو شنیدم. پشت سرم رو نگاه کردم، اما کسی اونجا نبود!با خودم فکر کردم که حتما یکی دیگه از اون گودزیلا ها دنبالمون داره میاد. من گفتم:بچه ها شما برید من بند کفشم باز شده زودی میام دنبالتون. 

همه-باشه سریع بیا. 

صبر کردم تا یکم دور بشن. گفتم:هر کسی اونجاست خودش با پای خودش بیاد. 

-سلام دختر عزیزم!

من-با...ب...ب..آ...با...با...ت..ت...توی..ی؟

بابا-شنیدم زیردستام رو ضربه فنی کردی!هار شدی،همش تقصیر اون ننه مُردته!مثل اینکه بمیره بهتره چون تو همینجوری بی صاحاب هستی!

من-ن...ن..ه،نه نکشش.

بابا-خودت یا نَنَت!

من یه بمب اشک آور توی جیبم پیدا کردم و زدم زمین. کلی دود درست کرد. منم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم. 

خوشبختانه تونستم دوستام رو پیدا کنم. رسیدیم به یه جنگل. با خودم فکر کردم:حتما بابام کلی گودزیلا(زیر دستای بابام) اون داخل کار گذاشته!

صدا های عجیبی شنیده میشد. راگ گفت:من... میترسم!

بانی پاپ بینمون نبود. یهو یکی گفت:

-یو هاهاهاهاها!

اسکارلت:تویی بانی پاپ؟

این داستان ادامه دارد...

با دادن 10نظر میتونید قسمت سه رو بخونید چون الان دارم روش برنامه ریزی میکنم. 

نظرات 5 + ارسال نظر
cyra یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 20:07 http://winx-pony.mihanblog.com

داستان قشنگی دارید حتما این داستان را ادامه بدهید.

مرسی. چشم حتما ادامش میدم

اداجیو دازل ( هیوا ) یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 13:29 http://pony-joon.blogfa.com/

میسی
تونستی حتما نظر بده......
چون باید نظرات این قسمت خیلی زیاد باشن چون واقعا طولانی تر از قسمت های دیگه این داستان بود!

باشه فردا میام یه عالمه نظر میدم.
آمادگیش رو داشته باش!

اداجیو دازل ( هیوا ) یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 11:47 http://pony-joo.mihanblog.com/

واقعا برنامه ریزی خیلی کمکت میکنه.
قسمت ۱۳ رو نوشتم.....

خوندمش اما کد تایید رو اشتباه زدم ولی اینجا بهت میگم،معرکه بود!

tina یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 01:14 http://pony-tina.blogfa.com

یا ابلفض حساس شد!
زود قسمت بعد بذار تا سکته نکردم!

چشمممم میذارممم

اداجیو دازل ( هیوا ) یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 00:34 http://pony-joon.blogfa.com/

عالی عزیزم
ادامه بده
من قسمت اولو هم خونده بودم اون لایکارو من بهت دادم

میسیییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد