راز پنهانــ قسمت پنجم

برید ادامه

یه نفر توی این قسمت می میره 

 به یه پل رسیدیم که اگر می‌خواستیم بریم اون ور باید از روی اون رد می‌شدیم. بقیه میگفتن این پوسیده،اما من چیزی ندیدم. 

پنی:چوب از کجا بیاریم؟

کتی:توی جنگل هست.

پنی:نتیجه میگیریم که تو دیوونه ای!

کتی:تو هم یه ترسویی!

تولیپا:بسه بسه با هم دعوا نکنید!

من تا وسط پل رفته بودم. هیچی نبود برای همین به بقیه گفتم:بچه ها اینجا هیچی نیست!

اسکارلت:مراقب باش...الان..الان چوب زیر پات می‌شکنه!

من:کدوم چوب؟

وقتی این سوال رو پرسیدم چوب زیر پام شکست و پایین افتادم.

من:کممممممکککک!

نمیدونم چی شد که بین زمین و آسمون گیر کردم و پایین نیفتادم.

اما چطوری؟

 من داشتم پرواز میکردم. مثل اینکه منم یه جادو دارم!خب،چی از این بهتر؟کتی از اون بالا داشت نگاه میکرد و می‌گفت:هاه....صدای جیغ قطع شد!یعنی مرده؟

تولیپا:گمونم!

کنجکاویم گل کرده بود تا ببینم اون پایین چی هست؟ چیز خاصی نبودفقط میلیون ها استخون!یه چیزی زیر اون ها می درخشید.استخون ها رو کنار زدم تا ببینم چیه.یه دستبند خیلی خوشگل صورتی که دو تا ستاره ی آبی  ازش آویزون بود.من خواستم ببندمش اما خودش به دستم بسته شد.هیچ قفلی هم نداشت.با دندون به جونش افتادم،اما باز نشد.منم بیخیال شدم و رفتم بالا.همه از تعجب خشکشون زده بود!این واقعا خنده دار ترین چیزی بود که دیده بودم.

تولیپا:تو مردی!تو وجود نداری!

من خندیدم و گفتم:نه بابا من زنده ام!فقط یاد گرفتم پرواز کنم.

راگ:پس بذار بهت دست بزنم.

من:ای بابا!من که گفتم زنده ام!حالا...خب،میل خودته!

همه نوبتی بهم دست زدن و مطمئن شدن که نمردم.

اسکارلت:تو چطور پرواز کردی؟

من:خودم هم نمیدونم.حالا چطور بریم اونور؟

تولیپا:خب هر کدوممون یه قدرت داریم....

کتی:من ندارم

اسکارلت:منم ندارم.

تولیپا :خب،قدرت منم به درد این کار نمیخوره،راگ و هولا باید مارو ببرن اونور.

من:به من نگو هولا!اگر به من میگی هولا،منم بهت میگم تولیپ.(خب،تولیپ هم خودش یه اسمه،اما هولا منو یاد پفک میندازه)

راگ:من بلندتون میکنم و میبرمتون

من:من هم از دستاتون میگیرم.

یه نفر از پشت سرمون گفت:هیچ کس جایی نمیره!

همه باهم:بانی پاپ!

تولیپا:وای دلمون برات تنگ شده بود!کجا بودی؟

راگ با نفرت نگاهش میکرد و زیر لب گفت:من که نه!

من:چیزی شده؟

راگ به حالت همیشگی برگشت و گفت:نه!مشکلی نیست!

اما من میدونم.مشکلی هست.

بانی پاپ:وای دوستان عزیزم!میبینم که یه دوست جدید داریم!

بعد یه نگاه تند به کتی کرد ....

کتی:س...سلام!

این دوتا یه چیزی میدونن که ما ازش خبر نداریم!

اسکارلت:چرا پیش ما نبودی؟

بانی پاپ :گم شدم!

بعد یه نیشخند زد.شبیه بانی پاپ همیشگی نیست!

من:خب بیاید نوبتی همتون رو رد کنم.

بعد شروع کردم.یکم طول کشید.حالا همه اونور بودیم.کمی بعد به یه تله رسیدیم.

اسکارلت:خب دیگه بیخیال شید و بیاید برگردیم

کتی:من نمیام.

آسکارلت:اه اصن باشه باهاتون میام.

همه باید رو ی نوک پا راه می‌رفتیم تا هیچ صدایی ازمون درنیاد.اگه یه صدا میومد همه ی تله ها به کار می‌افتادن.البته برای من که آسون بود.

اول از همه من رفتم.بعد راگ،بعدبانی پاپ،بعد کتی ،بعد هم تولیپا و آخر همه اسکارلت.

وقتی بانی پاپ داشت رد میشد یه تیکه چوب وسط راه انداخت.اما همه اون رو رد کردن.

اسکارلت:میشه من نیام؟

من:نه باید بیای!

تولیپا:مراقب چوب باش!

بانی پاپ(زیر لب):اه لعنتی!

اسکارلت هم سالم رد شد.دوباره راه افتادیم.

راگ داد زد:هیچ وقت نمیتونی هویت واقعیت رو پنهان کنی بانی پاپ!

بانی پاپ: از چی حرف میزنی؟

راگ:فکر می‌کنی من نمیتونم که کی باعث شد بابای هولاهوپ دنبالش بگرده تا بکشش؟

من:هان؟

بانی پاپ:من اصلا بهم میخوره بد باشم؟

راگ:معلومه!کی باعث شد که دست هولاهوپ رو با تیغ بزنن؟

بانی پاپ: هاهاهاهاها!تو چقدر باهوشی!آره همه ی این کارا زیر سر منه!

اسکارلت:واقعا؟

بانی پاپ از دست اسکارلت گرفت و اونو کشید سمت خودش.بعد یه تفنگ روی سرش گذاشت.

بانی پاپ:بیای جلو میزنم!

من:حق این کار رو نداری!

تولیپا:بانی بگو که اینا حقیقت نداره.

بانی پاپ:خیلی خوب هم حقیقت داره!حالا با دوستتون خداحافظی کنید!

ببببببننننگگگگ!

سریع فرار کرد و رفت.

کتی:ا...ا...اسکار...لت.....ت..تو زنده ای؟

همه رفتیم بالای سرش.کتی دستش رو گرفت و گفت:داره سرد میشه!

من:اون مُرد!همش تقصیر اون عوضی بود.

دلم میخواست گریه کنم اما تولیپا زود تر از من اینکار رو کرده بود.

راگ:گریه نکنید......اون سرنوشتش همین بود.....

تولیپا:سرنوشت؟چرا همش از سرنوشت حرف میزنی؟آدم میتونه سرنوشتش رو تغییر بده!

من:میدونی کجای کار می لنگید؟تقصیر ما بود که به حرفش گوش ندادیم!

کتی:خب خب خب،حالا بسه،باید بیشتر از خودمون مراقبت کنیم و گول هر کسی رو نخوریم!

من:اوهوم،کاملا درسته.

کم کم از اسکارلت دور شدیم و رفتیم،ایندفعه قرار بود کدوممون کشته  بشیم؟

بقیش فقط با 5 نظر

واقعا 5 تا نظر چقدر سخته؟














نظرات 20 + ارسال نظر
شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 16:03 http://rinboraks.mihanblog.com

چیو داری امتحان میکنی قسمت بعدو بزار

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 15:33 http://rinboraks.mihanblog.com

چرا نمیزاریبزار دیگهبزارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ادامهههههههههههههههههههههههههههههههههه

صبر کنننننننن

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 15:01 http://rinboraks.mihanblog.com

بزاررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

خدایا من میرم تو افق محو شم

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 15:01 http://rinboraks.mihanblog.com

تا وقتی که ادامشو نزاری دست از سرت بر نمیدارم

یا قدوس

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 15:01 http://rinboraks.mihanblog.com

زود ادامشو بزارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

عزیز من صبر داشته باش ترو خدا

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 14:36 http://rinboraks.mihanblog.com

ادامههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

یا خدا

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 14:36 http://rinboraks.mihanblog.com

جالب تر از این من داستان نخوندم

مرسییییییی

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 14:35 http://rinboraks.mihanblog.com

از بانی پاپ متنفرمزود ادامه

منم حالم از بانی پاپ به هم میخوره

شیوا پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 14:34 http://rinboraks.mihanblog.com

اسکارلت مردزود ادامه اش رو بزار

باشه شاید فردا قسمت بعدی رو گذاشتم

اداجیو دازل ( هیوا ) پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 12:16 http://pony-joon.blogfa.com/

وای! طفلک اسکارلت! ادامه!

خودمم ناراحت شدم:(
چشم حتما ادامش میذارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد