راز پنهانــ قسمت هفتم

دیگه لازم نیست تکرار کنم  که کجا برید....

 از زبون هیچکس

همه داشتن از اتاق بیرون میومدن.تولیپا سریع برگشت توی اتاق.بانی پاپ اومد و یه نگاهی به تولیپا انداخت.

بانی پاپ:به نظر میاد آدم شدی!

تولیپا:میشه خفه شی؟

بانی پاپ:توی هوی هوی،یه حیوون دست آموز اینجوری با صاحبش رفتار نمیکنه!

تولیپا:برو گم شو،لطفا.

بانی پاپ:باشه...خودت خواستی!

بعد هم رفت.تولیپا صبر کرد تا راهرو کاملا خالی بشه.وقتی که خالی شد اون دراومد وداخل اون اتاق رفت.اونجا اسکارلت ملودی بود...اما کنارش یه نفر دیگه هم توی یه بود.

تولیپا:ا..این واقعا ..... حقیقت داره؟یا من...دارم.....خواب میبینم!

توی قلعه....

هولا هوپ،راگ و کتی کنار هم یه گوشه منتظر تولیپا بودن.

کتی:بیاین بریم...من الان خوابم می‌بره.

راگ داد زد:فهمیدم!

هولاهوپ و کتی از جاشون پریدن.

هولا هوپ:چی رو فهمیدی؟

راگ:ما الان باید شش نفر باشیم!بانی پاپ رو حذف کنیم،میشه شیش نفر چون کتی هم با ماست!

کتی:یعنی چی؟

راگ:نفهمیدید؟پنی هم گم شده!

هولا هوپ:چطور متوجه نشدیم؟

کتی با جدیت گفت:شما ها اصلا پنی رو به عنوان یه دوست حساب میکردین؟اصلا بهش اهمیت می دادین؟کاملا معلوم بود که بهش توجه نمی‌کردید!حالا هم اون مرده و همش تقصیر شما هاست!

راگ:یعنی...ما...قاتلیم؟

کتی:نه...اما باید می‌فهمیدید که یه نفر بینتون کمه

بازم همون مخفیگاه.

تولیپا:پنی!

تولیپا به سختی تونست یخ رو بشکنه و پنی رو از داخلش بیرون بیاره.پنی رنگش پریده بود اما نبضش میزد.

تولیپا:وای زودباش دیگه!حرف بزن!

پنی:چی شد؟گنج رو پیدا کردیم؟

وقتی تولیپا رو دید سریع بلند شد و گفت:شما ها کجا بودین؟

تولیپا:چی شد؟تو کجا رفتی؟

پنی:من داشتم پشت سر شما ها میومدم که یه نفر از پشت سرم دستش رو روی دهنم گذاشت و منو بیهوش کرد.وقتی به هوش اومدم دیدم پام با یخ به زمین چسبیده.اسکارلت هم اونجا بود.وقتی پرسیدم که چرا مارو یخ میکنید؟گفتن:چون اینطوری هیچ کس ردی از شما پیدا نمیکنه.

تولیپا:اسکارلت رو هم کشتن!

پنی:وای عزیزم!

تولیپا:و طبق چیزایی که من دیدم این مارو به همون قلعه می‌بره!

پنی:پس بریم!

تولیپا و پنی از دریچه رد شدن و همونجا که بقیه نشسته بودن ظاهر شدن.

هولاهوپ:شما ها زنده این؟

پنی:نه روح داره باهات حرف میزنه

راگ:چطوری زنده موندین؟

تولیپا:قصه طولانی ای داره

کتی:شما ها رو نمیدونم،اما من خیلی خوابم میاد.

هولا خود:آره،یه نفر بیدار باید بمونه و نگهبانی بده چون اینجا جای امنی نیست.

راگ:من بیدار میمونم!

پنی:من که اصلاً....

هولا هوپ:حرفش نیمه تموم موند که خوابش برد فکر کنم میخواست بگه خوابم نمیاد.

تولیپا:هه هه

همه خوابیدن و راگ هم نگهبانی داد.

توی مخفیگاه...

بابای هولاهوپ: ایندفعه از دستم فرار کردن،دفعه ی بعد،جسد یکیشون رو باید بیاری وگرنه مغزتو روی کف زمین پخش میکنم!

بانی پاپ:ب...باور کنید از قصد نبود!

بابای هولاهوپ:خفه شو!حالا دیگه یاد گرفتم باید چیکار کنیم!

بانی پاپ:چی؟

بابای هولاهوپ:باید بریم سراغ یه نفر که دختره خودش بیاد و تسلیم ما بشه! ایندفعه کارم راه میوفته.ولی اولش باید بریم اونجا،توی قلعه!

بانی پاپ:من تنها برم؟

بابای هولاهوپ:نه،تو و یکی از افرادم میرین!

بانی پاپ:شاید الان اونا خواب باشن!میتونیم بریم همشون رو باهم بکشیم!

بابای هولاهوپ:هه،اونا گوش به زنگ نشستن!ولی با زیرکی تو همشون رو میکشیم.

در قلعه....

راگ چند بار صدای پا شنید.اما اهمیت نمی‌داد و می‌گفت:صدای روحه،چیزی نیست!

روی زمین نشست.اتفاق خاصی نیفتاده بود.ناگهان یه سایه پایین پله ها افتاد.راگ بلند شد و گفت:کی اونجاست؟

جوابی نیومد.راگ به خودش جرئت داد و سمت پله ها رفت.با صدایی لرزان گفت:گفتم کی اونجاست؟خودت رو نشون بده!

این داستان ادامه دارد...

برای قسمت بعدی 15نظر!







نظرات 27 + ارسال نظر
tina - تــیــنــا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:23 http://pony-tina.blogfa.com

جای حساسی تمومش کردیا!
این قسمت هم مثل همیشه عالی بود
ادامه بذاررر

گفتم یه بار هم شده مثل هیوا تموم کنم
مرسی
حتما ادامه میذارم

شیوا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:16 http://rinboraks.mihanblog.com

اسم وب جدیدم شبکه تلوزیونى رنگی رنگی من و دوستم النور مدیریتش میکنیمتوش برنامه میزاریم

افتتاح شد حتما به من بگو

شیوا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:10 http://rinboraks.mihanblog.com

داستان عالیههههههههمن باید برم باى

قربونت
بای

شیوا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:09 http://rinboraks.mihanblog.com

میگم من دارم یه وبلاگ جدید میزنم واسه همین وقت نمیکنیم بیا

وبلاگ جدید برای چی

شیوا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:07 http://rinboraks.mihanblog.com

ادامه داستان

چشم

شیوا چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:06 http://rinboraks.mihanblog.com

اقا تو عالىىىىىىىىى مینویسىىىىىىىى خیلى داستانت محشره این داستانو باید به ٢٠قسمت برسونى واقعا عالیه

داستان بعدیم محشر تره اون یکی شاید بیشتر از بیست قسمت هم بشه!

بلا اسنیپ چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 13:25

محشررررررررررررررررررررررررررررر بووووووووووووووووووووووووووووووووووووود.کاش من هم به خوبی تو می نوشتم

مررررررررسییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد