راز پنهانــ قسمت چهار

هیوا و تینا شرمنده که نظر نمیدم چون بلاگفا کد تایید برام نمیاره.واقعا ببخشید. 

خب،برید ادامه دیگه. اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید.

 تولیپا:بچه ها!رد پاهای گِلی اون یارو هنوز هست!اگه دنبال شود کنیم به جایی که رفتن میرسیم .

بانی پاپ از پشت درخت نگاه میکرد و می‌گفت:هاها!نقشه ام گرفت!

همه داشتن رد پاها رو دنبال می‌کردن. راگ یکم مضطرب بود. 

راگ:اه...خب... تولیپا به نظرم باید برگردیم!دنبال کردن ردپاها کار اشتباهیه!

پنی:احمق نباش!تو جادو داری!نباید بترسی!اگر دنبال ردپاها نریم هولاهوپ رو میکشن!!

راگ:باشه. از ما گفتن بود ها...

راگ آروم تر از همه راه میرفت. یکهو همه (به جز راگ)افتادن داخل یه گودال عمیق. 

اسکارلت:آه...اینجا کجاست؟

پنی چراغ قوه اش رو روشن کرد. 

پنی:کجایی راگ؟

ـ من این بالا ام. بهتون گفته بودم که رد پاها رو دنبال نکنید!

بانی پاپ از بالای درخت:کارم درست شد!باید برم و به بقیه خبر بدم!

تولیپا:ما رو از اینجا بیار بیرون!

راگ:دارم......سعی........میکنم.....!اوه. نمیتونم من ضعیف تر از این حرفام. 

اسکارلت:باید خودت بقیه ی راه رو بری. 

پنی:آره تو میتونی!

راگ خداحافظی کرد و رفت.نصف راه رو رفته بود که  بانی پاپ جلوش ظاهر شدو گفت:هه هه!کجا میری قهرمان؟‌

راگ:یه جایی که به تو ربطی نداره!من که میدونم چه جور آدمی هستی!سعی نکن خودتو مهربون نشون بدی!

بانی پاپ:واقعا؟شماها واقعا ساده اید!گول همه چیز رو می‌خورید. ما بلدیم خودمون رو چطور جلوه بدیم مغز فندقی..پس نذار همون بلایی که سر هولاهوپ اومد سر تو هم بیاد!

راگ:هیچ غلطی نمی تونید بکنید.  

بانی پاپ:خواهی دید...

بعد باید بشکن ناپدید شد. 

راگ به راهش ادامه داد تا به همون مخفیگاهی رسید که هولاهوپ رو برده بودن. 

راگ:خب...باید همینجا باشه!

بعد وارد شد. تمام اتاق هارو گشت تا هولاهوپ رو پیدا کرد. 

راگ:تویی هولا هوپ؟

من:راگ؟وایییی دارم خواب میبینم!!

راگ:چرا دستت رو با پارچه بستی؟چرا پارچه اینقدر خونیه؟

من:دستم رو با تیغ زدن. من با پارچه بستنش تا خونش بند بره. 

راگ:بهتری؟

من :اوهوم. فقط جون مادرت منو از اینجا بیار بیرون. 

راگ:باشه. 

بعد دستش رو روی قفل در گذاشت. قفل در با جادو باز شد. هولاهوپ بیرون اومد. یکم از پایین لباسش پاره شده بود و دامنش هم از لکه های خون پر بود. صورتش هم پر زخم بود.موهاش هم پر گرد و خاک بود.   

راگ:وضعت خیلی داغونه.

هولا هوپ:آره.... خیلی. 

از زبون هولاهوپ:

داشتیم می‌رفتیم که کلی آدم جلوی در رو گرفتن. بابام گفت:درمورد فرار بهت چی گفتم؟

من:منم بهت گفتم که دست از سرم برداری!

بعد اومد و یه چاقو روی گردنم گذاشت و گفت: دیگه کارت تمومه!

راگ: مطمئنی؟من که اینطور فکر نمیکنم!

بعد یه پرش بلند توی هوا زد و یه لگد توی صورت بابام زد.

راگ:نباید با یه کنگفو کار دربیوفتی!

بعد چند نفر دیگه رو هم داغون کردیم.سریع از اونجا بیرون رفتیم. رفتیم به اونجا که یه گودال بود و بقیه توش افتاده بودن.اسکارلت از پشت دستمون رو گرفت و کشیدمون پشت درخت. 

اسکارلت: شاید هنوز اونجاست!

من:کی هنوز اونجاست؟

پنی:نمیدونم. ما نشسته بودیم که من متوجه شدم یه چیز سیاهی دور گودال پرواز میکنه!چشمای قرمزی هم داشت!

تولیپا:نمیدونم چی شد که همه اینجا ظاهر شدیم.

راگ:من مطمئنم که اون یه شیطان بوده. 

من:از کجا می دونی؟

همه ساکت ایستادیم.دوباره اون اونجا اومد. داشت داخل گودال رو نگاه می کرد و یه گردنبند توی گردنش بود که یه الماس قرمز داشت.

از اونجا دور شدیم. 

راگ:دیدید؟معلومه که یه شیطانه!عمه ی من بدنش سیاهه و میتونه پرواز کنه؟عمه ی من چشمای قرمز آیه گردنبند شیطانی داره؟ما توی یه سرزمین نفرین شده هستیم!این چیزا توش خیلی هست!اونا دارن آماده میشن تا بیان کل کره ی زمین رو بگیرن!اونا خیلی زیادن!

تولیپا: باشه غلط کردیم.

رفتیم تا به قلعه ای رسیدیم. 

من:بریم داخل؟

پنی:معلومه!

رفتیم داخل. یه نفر از زیر برگ ها گفت:برای بیرون اومدن امنه؟

من:آره امنه.

یه دختر از زیر برگ ها اومد بیرون.بهش میخورد ده سالش باشه. 

پنی:تو که از جن ها نیستی؟

دختره:نه بابا من از دستشون قایم شدم. من کتی هستم. ده سالمه. 

درست حدس میزدم.

من: اینجا چیکار می کنی؟

کتی:من با پدر و مادر وبرادرم به اینجا اومدم.ما می‌خواستیم وسایل باستانی رو کشف کنیم.اما همه به طرز عجیبی کشته شدن. من فقط یه جا نشستم و از خوراکی هایی که آوردیم خوردم. هرکسی که اومده اینجا هیچوقت برنگشته. یا اینجا مرده،یا توی جنگل توسط جن ها کشته شده.

پنی:چند وقته که اینجایی؟

کتی:حدود یک ماه. 

راگ:هولا هوپ شک نکن که زیر دستای بابای توهم شیطانن.مگه ندیدی هر چقدر زدیمشون دوباره سالم شدن؟

من:به نکته ی خوبی اشاره کردی.

همه یه گوشه نشستیم. بعد از کمی استراحت خواستیم  راز پنهان توی قلعه رو پیدا کنیم. همه مشتاق بودیم تا همه جای قلعه رو بگردیم. 

بلند شدیم و رفتیم که ناگهان............

ادامه با ده نظر.





نظرات 3 + ارسال نظر
لونا بانوی شب جمعه 23 تیر 1396 ساعت 22:39 http://Mlpprincess.mihanblog.com

عالییییییییییییییییییییییییییییییییی
ادامههههههههههههههههههههههههههههههه

وای وای چشممممممممممممممممممممممم حتما میذارم.

عالیییییی......... ادامهههههههه............

حتماااااااا

tina جمعه 23 تیر 1396 ساعت 15:09 http://pony-tina.blogfa.com

عالییییییییی
ادامهههههه

چشممممم
نصف قسمت بعدی رو توی این نوشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد