راز پنهانــ قسمت ششم

دیشب ساعت پنج صبح زلزله بود.دستم ضرب دید.پام هم وحشتناک درد میکنه

با بدبختی این قسمت رو نوشتم برید ادامه
 هوا کم کم  داشت سرد میشد.بعد از مرگ اسکارلت خیلی کم حرف می‌زدیم.هیچکدوممون نمیدونستیم که چطور جواب خانوادش رو بدیم.
من:بچه ها....به نظرتون هوا خیلی سرد نیست؟
تولیپا(با بغض):من که هیچی احساس نمیکنم....
تولیپا بیشتر از همه ناراحت بود.یه احساس عجیب بهم دست داد..
-تو مال مایی!
اهمیت ندادم،اما باز هم صدا تکرار شد...
-تو مال مایی!راه فراری نیست!
من:لعنتیا شماها کی هستین دست از سرم بردارید!
-تو مال مایی،تو مال مایی...
صدا بلند تر و بلندتر میشد.
-تو مال ما هستی و خواهی بود!
من:اههههههههههههههه
راگ:حالت خوبه؟چرا با خودت حرف میزنی؟
من:من با خودم حرف میزنم؟هه...مسخرست!یعنی شما هیچی نمیشنوید؟
کتی:ما فقط صدای تو رو میشنویم که با خودت حرف میزنی
شوکه شدم.چرا اونا این صدا رو نمیشنیدن؟حتما خیالاتی شدم،به خاطر این اتفاقات اخیر که افتاده...
یه مدت دیگه هم گذشت...توی قلعه ی عالم اتاق بود،چیز خاص دیگه ای هم نداشت.فقط هوا سرد تر میشد...
کتی:ووووویییی،حس میکنم یه نفر از توی بدنم رد شد!
تولیپا هیجان زده شد و گفت:آره! احتمالا روح اسکارلته!
من: مطمئنی؟
تولیپا:من همیشه وسایل احضار روح همراهمه.
راگ:دیوونه شدی؟
منم با راگ موافق بودم،آخه کدوم احمقی احضار روح رو باور داره؟
من مراحل انجام رو نگاه نکردم(چون هنوز فکرم درگیر اون  صدا بود)
تولیپا:بچه ها!چرا کاغذ داره میسوزه؟
راگ:من تا حالا چیزی مثل این ندیده بودم!
-هاهاهاهاهاها!
من:بازم همون صدا!اه لعنتی!
-تو به حرف من گوش ندادی،منم چیزی رو که خیلی دوست داری ازت میگیرم!
من: چی؟
-دوستت!
***از زبون هیچکس***
ناگهان یک دریچه ی بزرگ ظاهر شد
تولیپا :بچه ها من دارم پرواز میکنم!
راگ پرید و از پای تولیپا گرفت
هولا هوپ هم از موهای راگ گرفت چون اونم داشت سمت دریچه می‌رفت
راگ:آخ موهام!
هولا هوپ:هه هه شرمنده فقط نخواستم تو هم سمت دریچه بری.
کتی:هولا هوپ دستم رو بگیر!
هولا هوپ هم دست کتی رو گرفت.کتی همه رو سمت خودش میکشید.
کتی:دیگه نمیتونم تحمل کنم...
هولا هوپ: منم کمکت میکنم!
دریچه ناپدید شد و همه پرت شدن روی زمین.
راگ:موهام هنوز سرجاشون هستن یا نه؟
کتی:موهات سرجاشون هستن،صحیح و سالم.اما تولیپا کجا رفته؟
هولا هوپ:الان فقط سه نفر باقی موندن و اونا هم ماییم!
کتی:دیگه هیچ امیدی برای زنده موندن ندارم!
***یک مکان مخفی***
تولیپا رو پرت کردن داخل یه اتاق و در رو بستن.
تولیپا:تو کی هستی؟
اون شخص ظاهر شد و گفت: بانی پاپ!
تولیپ:عالی شد،دیگه از دستت خلاصی ندارم!
بانی پاپ:فکر می کنی خیلی شجاعی!اما بهتره که نکنی،چون من خیلی راحت میتونم تورو هم بفرستم پیش اسکارلت ملودی!
تولیپا:اسم دوست منو با اون زبون کثیفت نیار!چرا با ما دوست شدی؟خواستی زندگیمون رو از هم بپاشونی؟
بانی پاپ:هاه،یه جورایی!اما فکر نمی‌کردم کارمون به مرگ و میر برسه.
تولیپا:گول اون قیافه ی با نمکت رو خوردیم!
بانی پاپ:منم که دیدم اینطوری شده،با بابای هولا هوپ هم دست شدم تا همتون رو بکشیم!
تولیپا با حالت مسخره کردن گفت:وای،چه نقشه ی اهریمنی ای!
بانی پاپ:بهتره به حال خودت بذارمت تا بفهمی چی میگی!
بانی پاپ رفت.
تولیپا:من هیچوقت تسلیم نمیشم!
یه گیره از توی موهاش در آورد و قفل در رو باز کرد.بعد به سمت  اتاقی که ازش نور زیادی میومد سرک کشید.کلی خلافکار از جمله بانی پاپ و بابای هولاهوپ اونجا بودن.
جسد اسکارلت ملودی هم توی یه تیکه یخ بزرگ بود.
تولیپا: اسکارلت ملودی اونجا چیکار میکنه؟باید یه نگاه دقیق تر به اونجا بندازم!
این داستان ادامه دارد...
برای ادامه ده نظر بدید.من میدونم شما این  توانایی رو دارید!




نظرات 21 + ارسال نظر
اداجیو دازل ( هیوا ) شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 16:01 http://pony-joon.blogfa.com/

خاک بر سرم! کجا زندگی میکنی؟ ساعت چند زلزله اومد؟

من همدان زندگی میکنم نهاوند زلزله اومده بود اینجا هم اومد
ساعت پنج صبح زلزله اومد.منم توی خواب ناز بودم که دیدم تخت داره میلرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد