بعد قرن ها ...
منتظر چی هستی؟برو ادامهههههههههههههههههه.
13ساله که پدر و مادرم از هم جدا شدن. من با مادرم توی اکواستریا زندگی میکنم.بابام یه خلافکار حرفه ای بود. الان دنبال منه و میخواد منو بُکشه. نمیدونم چرا!خب،بگذریم. من هولا هوپ هستم.14سالمه و 5تا دوست خیلی خوب دارم.
7اکتبر 2018
امروز بانی پاپ با یه نقشه توی پارک اومد.
+سلام بچه ها.
ما هم گفتیم:سلام. باز چه گندی زدی؟
بانی پاپ:این خرابکاری نیست!این ماجراجوییه!ببینید!اینجا...
پنی:با نقشه چی میخوای کنی؟میخوای موشک بسازی؟وای خدا،چه جالب!(با حالت مسخره گفت.)
بانی پاپ داد زد:نه!اینطوری نیست!ببینید!اینجا یه سرزمینه.نفرین شده ست. یه چیز باارزشی اونجا هست که هیچ کس نتونست پیداش کنه. نمیدونم چرا،میگن
هرکسی خیره اونجا هیچوقت برنمیگرده!
اسکارلت:من نمیام!من کارم مده،یادت رفته؟تازه اگه اونجا بریم میمیریم!
بانی پاپ:خب،مرخصی بگیر،تازه!ما با ابتکار عملی که داریم از پیش برمیایم!اسم اونجا هست...خب راستش اسمش جوهر پاشیده روش و معلوم نیست.
من توی فکر فرو رفتم...یه سرزمین نفرین شده...یه گنج اونجا هست...آها!یادم اومد،پدرم میخواست اون رو بدست بیاره اما نتونست چون افتاده بود زندان!فکر کنم الان بعد از اینکه ماموریتش رو انجام داد(مرگ من) بره اونجا. صدای تولیپا منو به خودم آورد. داشت میگفت:بچه ها،میریم خونه و وسایلمون رو جمع میکنیم و ساعت سه نیمه شب میایم همینجا!
راگ:خب...چی بیاریم؟به نظر من باید خوراکی،دو تا بطری آب بزرگ،چراغ قوه و کیسه ی خواب ببریم!
همه:عالیه!
اسکارلت:باشه،منم مرخصی میگیرم!برای یک ماه...یا شاید دو ماه!
من:یه ماه بهتره!یادتون باشه که باطری برای چراغ قوه هم بیارید!
به ساعتم نگاه کردم،ساعت 6 غروب بود.
وقتی داشتم میرفتم خونه،یهو یه کاغذ جلوم افتاد:خطر!مراقب دور بر خود باش!مهاجمان دنبالتن!
امضا:ناشناس
من:یعنی چه؟اصلا به شما ها چه!دلم میخواد خطر کنم،مراقب خودت باش!این چه مدل نامه نگاریه!
بعد به سمت خونه راه افتادم که ناگهان دونفر دستام رو محکم گرفتن...
این داستان ادامه دارد....
داستان قشنگیه.اووووووووووووووووووووو من عاشق ناشناسم(چیزای نا معلوم)
ممنون خیلی لطف دارین.خوشحالم که یه بازدید کننده ی جدید برام پیدا شده
سلام وبلاگ و داستان قشنگی دارید امیدوارم موفق باشید
مرسی
از الان عاشق داستانت شدم!
بدو بدو قسمت بعد بذار.
چشممممم گل منن