برید ادامه
یه نفر توی این قسمت می میره
به یه پل رسیدیم که اگر میخواستیم بریم اون ور باید از روی اون رد میشدیم. بقیه میگفتن این پوسیده،اما من چیزی ندیدم.پنی:چوب از کجا بیاریم؟
کتی:توی جنگل هست.
پنی:نتیجه میگیریم که تو دیوونه ای!
کتی:تو هم یه ترسویی!
تولیپا:بسه بسه با هم دعوا نکنید!
من تا وسط پل رفته بودم. هیچی نبود برای همین به بقیه گفتم:بچه ها اینجا هیچی نیست!
اسکارلت:مراقب باش...الان..الان چوب زیر پات میشکنه!
من:کدوم چوب؟
وقتی این سوال رو پرسیدم چوب زیر پام شکست و پایین افتادم.
من:کممممممکککک!
نمیدونم چی شد که بین زمین و آسمون گیر کردم و پایین نیفتادم.
اما چطوری؟
من داشتم پرواز میکردم. مثل اینکه منم یه جادو دارم!خب،چی از این بهتر؟کتی از اون بالا داشت نگاه میکرد و میگفت:هاه....صدای جیغ قطع شد!یعنی مرده؟
تولیپا:گمونم!
کنجکاویم گل کرده بود تا ببینم اون پایین چی هست؟ چیز خاصی نبودفقط میلیون ها استخون!یه چیزی زیر اون ها می درخشید.استخون ها رو کنار زدم تا ببینم چیه.یه دستبند خیلی خوشگل صورتی که دو تا ستاره ی آبی ازش آویزون بود.من خواستم ببندمش اما خودش به دستم بسته شد.هیچ قفلی هم نداشت.با دندون به جونش افتادم،اما باز نشد.منم بیخیال شدم و رفتم بالا.همه از تعجب خشکشون زده بود!این واقعا خنده دار ترین چیزی بود که دیده بودم.
تولیپا:تو مردی!تو وجود نداری!
من خندیدم و گفتم:نه بابا من زنده ام!فقط یاد گرفتم پرواز کنم.
راگ:پس بذار بهت دست بزنم.
من:ای بابا!من که گفتم زنده ام!حالا...خب،میل خودته!
همه نوبتی بهم دست زدن و مطمئن شدن که نمردم.
اسکارلت:تو چطور پرواز کردی؟
من:خودم هم نمیدونم.حالا چطور بریم اونور؟
تولیپا:خب هر کدوممون یه قدرت داریم....
کتی:من ندارم
اسکارلت:منم ندارم.
تولیپا :خب،قدرت منم به درد این کار نمیخوره،راگ و هولا باید مارو ببرن اونور.
من:به من نگو هولا!اگر به من میگی هولا،منم بهت میگم تولیپ.(خب،تولیپ هم خودش یه اسمه،اما هولا منو یاد پفک میندازه)
راگ:من بلندتون میکنم و میبرمتون
من:من هم از دستاتون میگیرم.
یه نفر از پشت سرمون گفت:هیچ کس جایی نمیره!
همه باهم:بانی پاپ!
تولیپا:وای دلمون برات تنگ شده بود!کجا بودی؟
راگ با نفرت نگاهش میکرد و زیر لب گفت:من که نه!
من:چیزی شده؟
راگ به حالت همیشگی برگشت و گفت:نه!مشکلی نیست!
اما من میدونم.مشکلی هست.
بانی پاپ:وای دوستان عزیزم!میبینم که یه دوست جدید داریم!
بعد یه نگاه تند به کتی کرد ....
کتی:س...سلام!
این دوتا یه چیزی میدونن که ما ازش خبر نداریم!
اسکارلت:چرا پیش ما نبودی؟
بانی پاپ :گم شدم!
بعد یه نیشخند زد.شبیه بانی پاپ همیشگی نیست!
من:خب بیاید نوبتی همتون رو رد کنم.
بعد شروع کردم.یکم طول کشید.حالا همه اونور بودیم.کمی بعد به یه تله رسیدیم.
اسکارلت:خب دیگه بیخیال شید و بیاید برگردیم
کتی:من نمیام.
آسکارلت:اه اصن باشه باهاتون میام.
همه باید رو ی نوک پا راه میرفتیم تا هیچ صدایی ازمون درنیاد.اگه یه صدا میومد همه ی تله ها به کار میافتادن.البته برای من که آسون بود.
اول از همه من رفتم.بعد راگ،بعدبانی پاپ،بعد کتی ،بعد هم تولیپا و آخر همه اسکارلت.
وقتی بانی پاپ داشت رد میشد یه تیکه چوب وسط راه انداخت.اما همه اون رو رد کردن.
اسکارلت:میشه من نیام؟
من:نه باید بیای!
تولیپا:مراقب چوب باش!
بانی پاپ(زیر لب):اه لعنتی!
اسکارلت هم سالم رد شد.دوباره راه افتادیم.
راگ داد زد:هیچ وقت نمیتونی هویت واقعیت رو پنهان کنی بانی پاپ!
بانی پاپ: از چی حرف میزنی؟
راگ:فکر میکنی من نمیتونم که کی باعث شد بابای هولاهوپ دنبالش بگرده تا بکشش؟
من:هان؟
بانی پاپ:من اصلا بهم میخوره بد باشم؟
راگ:معلومه!کی باعث شد که دست هولاهوپ رو با تیغ بزنن؟
بانی پاپ: هاهاهاهاها!تو چقدر باهوشی!آره همه ی این کارا زیر سر منه!
اسکارلت:واقعا؟
بانی پاپ از دست اسکارلت گرفت و اونو کشید سمت خودش.بعد یه تفنگ روی سرش گذاشت.
بانی پاپ:بیای جلو میزنم!
من:حق این کار رو نداری!
تولیپا:بانی بگو که اینا حقیقت نداره.
بانی پاپ:خیلی خوب هم حقیقت داره!حالا با دوستتون خداحافظی کنید!
ببببببننننگگگگ!
سریع فرار کرد و رفت.
کتی:ا...ا...اسکار...لت.....ت..تو زنده ای؟
همه رفتیم بالای سرش.کتی دستش رو گرفت و گفت:داره سرد میشه!
من:اون مُرد!همش تقصیر اون عوضی بود.
دلم میخواست گریه کنم اما تولیپا زود تر از من اینکار رو کرده بود.
راگ:گریه نکنید......اون سرنوشتش همین بود.....
تولیپا:سرنوشت؟چرا همش از سرنوشت حرف میزنی؟آدم میتونه سرنوشتش رو تغییر بده!
من:میدونی کجای کار می لنگید؟تقصیر ما بود که به حرفش گوش ندادیم!
کتی:خب خب خب،حالا بسه،باید بیشتر از خودمون مراقبت کنیم و گول هر کسی رو نخوریم!
من:اوهوم،کاملا درسته.
کم کم از اسکارلت دور شدیم و رفتیم،ایندفعه قرار بود کدوممون کشته بشیم؟
بقیش فقط با 5 نظر
واقعا 5 تا نظر چقدر سخته؟
نمی دونم ولی هنوز داستان سیستر لوکیشن رو خوب حالیم نشده.به علاوه حدفم اینه که شخصیت ها کابوس باشن.حالا تا فصل دو شاید بیشتر از سیستر لوکیشن فهمیدم
آها
وایییییییییییییییییییییی تو هممممممممممممممممممممم؟
من عااااااااااااااااااااااشق فناف و فناک(پنج شب در کندی) هستم
محشرن.دارم تو وب شیوا جان داستان می نویسم.فصل دوش میخوام از فناف باشه.(فناف چهار بیشتر)
چرا از سیستر لوکیشن (sister location) نمیذاری اون از همه قشنگ تره که!
تفنگ از کجا اومد یهوبانی پاپ من رو یاد بونی فناف میندازه(به خاطر اسمش)
اِ پس تو هم فناف بازی میکنی؟عجب سو تفاهمی
داستاننننننننننننننننننننننننننننننننننننن ادانههههههههههههههههههه بدههههههههههههههههههه
دارم مینویسم
من فک کردم خودت افتادی
خودم افتادم دیگه
میگم پام لیز خورد افتادم پایین
اگه هیجى نیست پس ادامه داستانو بزار
الان شروع میکنم به نوشتن ولی با این وضع دستم یه کوچولو طول میکشه
میتونی چرا لیز خوردم؟به خاطر اینکه دیشب زلزله بود منم زیادی هول کردم
از پله مگه پله رو نمیبینى یواش راه برو من الان خیلى واست ناراحتم
پام لیز خورد افتادم.پام هم خیلی وحشتناک کبود شده
تازه این که هیچی نیست،بعضی وقتا من و پسر عمم از نرده ها آویزون میشیم
امیدوارم زود تر خوب بشهمیم حالا دستتو چیکار کردى
هیچی از پله پرت شدم پایین
الان با بدبختی تایپ میکنم
فردا شد ادامه بزار
الان توی موقعیتی نیستم که بتونم بنویسمش
دستم ضرب دیده
بیچاره اسکارلت
ادامه بذار
باشه